عسلعسل، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

عسلای مامان

مشق

چهارشنبه مربي مهد 3 خط مشق بهت داده بود و اونم حرف ( د ) بود 5 شنبه بهت گفتم مشقتو بنويس و تو گفتي مگه فردا تعطيل نيست و بهت گفتم باشه بايد مشقتو همون روز بنويسي نه آخرين لحظه البته كاش فرداش مينوشتي چون امروز صبح كه داشتيم مي برديمت مهد و من گفتم كه آقا رادمان مشقت رو هم ننوشتي تو گفتي الآن مينويسم و بهت گفتم عيبي نداره دفترت رو فردا مي بري و تو گفتي نه مربيمون دعوام ميكنه و شروع كردي نوشتن و 3 خط مشقو بعد از 3 روز نوشتي. خدا رحم كنه شروع مدارس و مدرسه رفتنت رو ...
15 مرداد 1390

مامان ذوق میکنه

یکی از کارهایی که همیشه منو خوشحال میکنه و کلی کیف میکنم اینه که تو یه وقتایی بی هوا میایی و منو میبوسی و میگی مامان دوست دارم - نمی دونی چه حالی بهم دست میده انگار دنیا رو بهم دادن دیروز هم وقتی قطره چشمتو ریختم نشستی پیشم و یهویی بوسم کردی - خیلی دوست دارم عزیزم. امروز صبح که بردمت مهد گفتی کلاس رقص هم میخوای بری چون علی رفته منم به مربی گفتم از امروز در کلاس قرص شرکت کنی- آخه امسال مهد دو کلاس تابستونی داشت یکی نقاشی و اون یکی رقص منم فکر کردم رقص مال دختراس و تو رو تو اون کلاس ثبت نام نکردم- ولی اشتباه فکر میکردم.     ...
12 مرداد 1390

روزه کله گنجشکی

چیزهایی که از صبح میل کرده بودی : شیر و کیک و یک عدد شکلات تغذیه مهد قبل از نهار خامه و مربا نهار عدسی با نون و ماست بعداز ظهر میوه (هلو انجیری ٤ عدد) موقع افطار که شد گفتی مامان من روزه کله گنجشکی گرفتم. مامان قربونت بره چقدرم بهت سخت گذشته   ...
12 مرداد 1390

دل به دل راه داره

دیروز سه شنبه بود و من رفتم دانشگاه ولی چون یه کلاس بیشتر نداشتم خیلی زودتر از همیشه اومدم خونه وارد خونه شدم و از پنجره تو رو صدا زدم تا از خونه مامانی اینا بیای پایین و پیش خودم بخوابی- نکته جالب اینجاست که تو با اینکه اصلا خبر نداشتی من زود میام خونه قبل از رسیدن من از پنجره پاسیو چند بار منو صدا زده بودی و همه گفته بودن مامانت نیومده و هنوز زوده که بیاد ولی تو باز هم منو صدا زده بودی که مدتی نگذشته بوده که صدای منو شنیدن که تو رو صدا می کنم. مامانی از غذا خوردنت برام تعریف میکنه که نهار عدسی بوده و تو اولش گفتی نمی خوری ولی وقتی دیدی اونا می خورن شروع کردی به خوردن و ب...
12 مرداد 1390

بازی بازی بازی

عزيزم وقتي اومدم بالا كه داروهاي مامان جميله رو كه براش گرفته بودم ،بدم تو هنوز خواب بودي اومدم نزديكت و كمي كمرتو ماليدم تا بيدار شدي و با هم رفتيم خونمون تا عروسك پارچه اي رو ببيني وقتي تموم شد رفتي بيرون و همون موقع هليااينا اومدن و ديگه لازم نيست بگم كه تو چقدر ذوق كردي - كلي با هم تو حياط بازي كردين و بعد هم رفتين بالا و تو اتاق خواب ماماني اينا به بازي ادامه دادين شام هم بالا خوردين- من صداتون كردم كه با هم بياييد پايين چون قرمه سبزي درست كرده بودم و ميدونستم تو عاشق قرمه سبزي هستي اولش گفتين نمي خورين ولي بعد كه من و بابا شروع كر...
11 مرداد 1390

اشیای گم شده

دیشب بابا بالاخره شلوارکتو پیدا کرد بعد از یک هفته که من خونه رو زیر و رو کردم و کلی اعصابم خورد شده بود و کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که خونمون جن داره آخه می دونی از کجا پیدا شد ؟ از سبد اسباب بازیهات که من خودم دو بار اونو نگاه کرده بودم ولی ته ته سبد بود آخه نمی دونم اونجا چیکار میکرد تازه صبح که داشتیم میومدیم سر کار هم لنگه دمپاییتو که پریشب تو چمنی جلوی خونه گم شده بود از لابه لای بوته های گل پیدا کرد خلاصه اشیای گم شده پیدا شد. دیشب برق رفت و تو چراغ کوچکیک باطریتو وصل کرده بودی به کامیون بنیامین و کلی ذوق می کردی که ماشین اونو چراغ دار کردی. بعد از اینکه خوابت برد بابا میخواست تو رو بزاره رو تخت خودت که بیدا...
10 مرداد 1390

فارغ التحصیلی

عک سهای فارغ التحصیلی از پیش دبستانی (عزیزم امیدوارم یه روزی عکسهای فارغ التحصیلی دانشگاهتو اینجا بزاری)   ...
9 مرداد 1390

آخر هفته

چند روزی اینترنتم قطع بود نتونستم وبتو بروز کنم. چهارشنبه رفتیم خونه عمو صمد مهمونی ترتیب داده بود. به تو با وجود هلیا و ایلیا خیلی خوش گذشت از این بابت خوشحالم ولی موقع شام دندون درد کمی اذیتت کرد که خیلی برات ناراحت شدم -پنجشنبه بردم دندونپزشکی و خانم دکتر تشخیص داد که باید دندونت رو بکشه و تو خیلی ترسیدی و همش میگفتی که دندونمو نکشه و یا بیهوشم کنه و منم برای اینکه تورو آروم کنم گفتم شایدم نکشید و برای شوخی بهت گفتم الآن با یه چکش بیهوشت میکنه - موقع کشیدن دندونت خیلی گریه کردی و خیلی اعصابم خورد شد و تازه بعدش کلی با من دعوا کردی که چرا گولت زدم - متاسفم عزیزم- خواستم فقط آرومت کرده باشم. امروز با من اومدی اداره ت...
9 مرداد 1390

خبر خوش

عزيزم بالاخره مي ريم آپارتمان خودمون يا به قول تو آتارمتان خودمون - همين الآن بابا باهام تماس گرفت و گفت كه اگه خدا بخواد خونمون تو شهروير ماه خالي ميشه و خودمون ميريم اونجا- تو خيلي دوست داري بريم هرچي بهت ميگم اونجا كوچيكه و جامون تنگ ميشه ولي تو حرف خودتو ميزني و تازه چند روز پيش پرسيدي مامان خونمون استخر داره كه من و بابا زديم زير خنده - ولي از يه لحاظايي راحت ميشيم. ...
3 مرداد 1390